سلام نامه ی اول، عنوان ندارد. چون نمی دانم خطاب به چه کسی دارم می نویسم. ولع نوشتنه که خودش رو این شکلی داره نشون می ده. اون حسی که سالهاست با خودم اینور و اونور می برم و خیلی اوقات سرگشته و حیران گم میشه. شروع می کنم به نوشتن تا مخاطب خاصش را پیدا کند. امروز آسمان اینجا ابری است. یعنی چند روزی میشه که ابری است. نه از اون ابرهای خشک و خالی ها. از اون ابرهای تیره ای که می بارد، هی می بارد. صبح که از خونه زدم بیرون، قطره های شبنمی بود که به صورتم می خورد. ولی وقتی رسیدم شرکت برای خودش باران تمام عیاری شده بود. همه ی این حوالی را مه گرفته است. می دانی که چقدر عاشق مه ام. ای بابا من چرا حواسم نیست، از کجا باید بدانی. تو که هنوز آنقدری نیست با من آشنا شده ای. خوب من هم تورا خیلی نمی شناسم. الان نمی تونم بگم دقیقا چه چیزهایی ازت می دانم . به زمان احتیاج دارم، برایم قد و وزن و رنگ پوستت مهم نیست. الان حضورت مهمه که هستی و این نامه را می خوانی. داشتم از مه می گفتم. دلم هوای جاده ی قزوین را کرده است. املتی که یه بار تو یکی از این رستورانهای بین راهی با دوستانم .خوردم. اون روز هم مه بود؛ الب
روزمرهگیهای زنی در آستانهی میانسالی