رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از فوریه, ۲۰۱۲

تصمیم کبری؟

تصمیم جدی گرفتم که برم. همه چیو بذارم و بدوم تا انتها, انتها, انتها. دسکتاپم عکس یه خونه است, یعنی در واقع پنجره ی یه خونه توی نیویورک که ویوی نیویورک رو زیر پاش داره. عکسی نبوده که تو اینترنت پیدا بشه و یه خونه ی دیزاین شده با یه عالمه هزینه باشه. عکسو الناز گرفته, همین یه ماه پیش که نیویورک بود.  عکسو گذاشتم بک گراند کامپیوترم که هی یادم نره من همچین خونه ای می خوام, همچین شهری, همچین ویویی.  پنجشنبه با یکی قرار گذاشتم برای بستن پورتفلیو,  پولش زیاده ولی مهم نیس, همین چیزاس که منو هل میده به جلو. امروز باید بگردم تو این سایتهای ثبت نام آیلتس و تافل و البته جی آر ای. روزای سختی رو پیش رو دارم. باید مدارک رو آماده کنم و درس بخونم. اولش از عکس العمل بابا و مامان دلگیر شدم, این که چرا وقتایی که باید ساپورتیو نیستن, و همیشه منفی ها رو می بینن, همیشه  مشکلات راهو می بینن. ولی بعد یادم افتاد سر کنکورم هم همین بود سیستم, فقط مهمه که من بخوام. و روی خواستنم پافشاری کنم. این کارو می کنم. واقعا می گذارم و میرم. 
شوفاژخونه خراب بود. از دیروز اومدن واسه ی تعمیرش. امروز از سرما پاهام درد گرفته بود. پالتومو انداخته بودم روی پاهام تا گرم شوند, ولی انگار که فایده ای نداره. همه ی دیروزو استرس داشتم , انگار که من اون فیلمو ساختم, یا توش بازی کردم, یا چی؟ وقتی که تیتراژ بالا می اومد, قلبم توی حلقم بود.  بعد از فیلم دوست داشتم بغلش کنم. ولی نمی شد. من یه آدم معمولی بودم وسط همه ی اون آدما. خیلی بیشتر از اونی که الان میگم. حتی بیشتر از زن رفیقش که بغلش کرد.  شاید همین چیزاس که عزممو برای رفتن بیشتر جزم می کنه. می خوام برم یه جای دیگه با آدمای دیگه آشنا شم. باید برم. باید برم. باید برم.  خانم همسایه ی طبقه بالایی دهنمونو رسما گایید, نشسته بود وسط سالن تا چایی دم بکشه و ببره واسه این تاسیساتی ها. به من میگه شلوار لی تو از کجا خریدی.  میگه دخترم دوس داره ولی من دوس ندارم. بهش میگم چرا نمی رین از پاساژ بوستان بخرین؟ اینجام قیمت های مناسبی داره. میگه اووه بوستان خیلی گرونه, گوش می برن. بعد دیگه من ساکت می شم. خانومه نشسته یه بند حرف میزنه  و ما سه تایی توی جی تاک بهم پی ام میدیم که سرمون رفت از دستش. اینم خیل
اون روزی که تصمیم گرفتم نامه بنویسم, برای این بود که بنویسم, به هر بهونه ای که شده. دلم می خواست  خطاب به یکی بنویسم. انگار که بخواهی گوش شنوایی پیدا کنی. سعی کردم مخاطب خاصی برای خودم بسازم, ولی نشد. یعنی نخواستم. یعنی وقت نذاشتم برای پیدا کردن یه مخاطب خاص . حتی حوصله نداشتم بشینم به مشخصاتش فکر کنم. که چی؟ قد بلند و باریک باشه, با هیکل ورزیده, با   صدای مخملین , با یه عالمه شعر که حفظه و برام می خونه. با ماشین مدل بالایی که زیرپاشه؟ نمی دونم .  این چند تا نامه رو هم نوشتم که دل خودمو خوش کنم برای مخاطبی که نیست.  دیروز نمایش فیلم دوستم بود. که همیشه میگم بهترین دوستم. یه رابطه ی دوستی فقط. ولی کیه که ندونه بین یه دختر و پسر رابطه ی معمولی ای وجود نداره. رابطه است اسمش, حالا یه جا بر مبنای سکس تعریف می شه, یه بار یه کشش قلبی وجود داره هر چقدر بخواهی انکارش کنی.  این روزها حس معلقی دارم. یاد کتاب گام معلق لک لک افتادم . کتاب بود یا یه فیلم از هیچکاک؟ واقعا یادم نمیاد. تصمیم گرفتم از ایران برم.  این دفعه تصمیمم خیلی جدیه. می خوام برم تو یه هوای دیگه, زیر یه آسمون دیگه و زندگیمو ادامه ب