قبل از اینکه توی گوشش اذان بگویند بغلش کردم، سرم را بردم دم گوشش و زمزمه کردم، من اینجا هستم، تا هروقت که تو بخواهی. قول داده ام. صدای اذان با صدای باران آمیخت. پیچید توی گوشش و اسمش شد باران. برایش آواز خواندم و اسمش شد ترانه. دستهایش را گرفتم و دور خودم چرخاندم. دامنش رفت بالا و اسمش شد رها. برایش قصه ی دختر شاه پریون خوندم و اسمش شد پریا. دخترم به هزاران نام توی ذهن من تکرار می شود. به هزاران فریاد، صدا می شود. دختری که یک روزی "شاید" بیاید.
روزمرهگیهای زنی در آستانهی میانسالی