گوشي كوچيكه زنگ خورد، يه بار ديگه هم زنگ زده بود و جواب نداده بودم،اين دفعه با ايرانسلش بود شماره رو نشناختم و جواب دادم. يه شب زمستوني بود. بهداد كوچيك بود،تو خواب يه سالش بود. انگار پيش من بود و گوشه ي يه جايي مث استوديوي يه تئاتر خوابونده بودمش. توي خواب همش استرس داشتم نكنه برم سر جام بخوابم و بچه رو اينجا جا بذارم،بعد نصفه شب از خواب بپره و وحشت كنه. دنبال پتوهايي مي گشتم كه بهدادو باهاشون آورده بودم،يكي از همسفرهاي سفر اخيرم اونجا بود. يكي از اونا كه بدم مي اومد ازشون. اومد و گفت بده من كمكت كنم. بچه رو دادم بغلش از استوديو رفت بيرون،ولي منتظر من بود كه پتوي بچه رو بيارم،براي همين با عجله برگشتم و حواسم نبود گوشيو جواب دادم. اول نشناختم حتي،از عجله،وگرنه اون صدا و لهجه خيلي تابلوعه. گفت چطوري؟ به من من افتادم،گفت الان نشستي همه ي غصه هاي عالم رو مي خوري؟ گفتم من بايد برم. واقعا بايد مي رفتم،ولي اون مي گذاشت به حساب قهر. گوشيو قطع كردم و چون ايرانسلم بود گذاشتمش همونجا كه ديگه جواب ندم. يه چيزي سرسري پوشيدم و دويدم سمت بچه و آقاهه. براي اينكه برسيم خونه ي برادرم،بايد از يه راه زي