رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از اکتبر, ۲۰۱۲

خانه مجردی.

همیشه فکر می کردم ۳۰ سالگی باید از خانه ی پدرو مادرم بزنم بیرون و تنها زندگی کنم. البته هیچوقت به خانه ی شوهر فکر نکردم. به شکل غریبی از همان عنفوان جوانی خودم را توی همه ی مقاطع زندگیم تنها می دیدم. حتی به میانسالی تنها هم فکر کرده ام. به همین دلیل است که می گویم تصور خانه ی شوهر برایم خیال دوری است. تا چند سال پیش فکر می کردم پول رهن یک سوییت زیرزمین و همکف، هر کجا که شد را جور می کنم وبا یک یخچال قدیمی و یک گاز رومیزی و یک دست رخت خواب از خانه می زنم بیرون. یعنی نه که فکر کنید دلم زندگی ساده می خواست، نه. توان مالیم بیشتر از این نبود. چرا که می دانستم خانواده ام هیچوقت در این مسیر همراهی ام نمی کنند. آن موقع حدودا ۲۴-۲۵ سالم بود. دو سه سال بعد و با نزدیک شدن به سی سالگی، تصور زندگی در یک اتاق زیرپله و سوییت سی متری، جایش را به زندگی در یک آپارتمان ۴۵-۵۰ متری داد که از آن خودم باشد، در کوچه پس کوچه های خیابان آزادی . و این رویا از وقتی خیلی جدی تر شد که فاطمه، همکار و دوست صمیمیم از خانه ی پدر و مادرش اسباب کشید به آپارتمان چهل و هشت متری ای در اواسط خیابان خوش. همان روزها بود

تلخ تر از زهر

پرده ی اول روی سن تالار وحدت ایستاده ام. پیرهن مشکی از تافته ی ابریشم که تا نزدیکی های پشت پایم است تنم را پوشانده. بقیه ی خواننده ها هم لباسهایشان مشکی است حالا کمی مدلشان متفاوت. موهایم را صاف کرده ام و ریخته ام روی شانه هایم. گروه رقصنده های باله می آیند روی صحنه. دامنهای کوتاهی از ژوپون و تور بر تنشان است و طوری می رقصند انگار که وزن ندارند. هنرپیشه ی نقش اول زن وارد صحنه می شود. پیرهن دکولته ای که پوشیده و موهای طلایی فرفری اش فضای اپرا را می برد به عهد لویی چهاردهم. صدای سوپرانوی قوی اش تالار را می لرزاند. پرده ی دوم جشن تولد یک بچه است. از نظر من دختری که ۲۰ سالش شده یک بچه است. مانده تا بزرگ شود.مانده تا پوستش کلفت شود. میروند جایی اطراف شهر. در باغشان می زنند و می رقصند. مشروب می خورند و خوش می گذرانند.  وقت برگشتن به خانه، ایست بازرسی، مستی، بازداشت، پاسگاه، یک شب بازداشتگاه، تحقیر، توهین، تا ماهها حس و حال افسرده و داغون و یک آخر هفته ی گه. بین تخیل پرده ی اول و واقعیت پرده ی دوم فقط چند ساعت فاصله بود.

خواب نما

خواب خانه ی قدیمی مان را دیدم. خانه ی خودمان را. یک جایی روی بامش دیوارهایی بودی که سقف نداشت. انگار وقتی خانه را ساخته بودیم سقف این تکه را نذاشته بودیم. باران گرفت. به بابام گفتم دیدی پاییز و زمستون رسید. خوب سقف اینو چی کار کنیم؟ گفت کار یه نصفه روزه. بنا می‌آورم و درستش می کنم. خانه مان پر از بنا شد. همه جا را کنده اند. قرار بود فقط یک سقف بزنند روی این اتاقهای پشت بام. من کفش پایم نیست. چرا پا برهنه ام؟ کارگرها همه ی سنگهای پله ها را کنده اند. نمی توانم بروم پایین دنبال کفش. هدی زنگ زد بچه ها می خوان برن کافه ی فلان. میایی؟ گفتم میام. ولی کفش پایم نبود. دختری که توی گروه کر از همه بیشتر ازش بدم می‌آید دستم را کشید و گفت:  بیا این کفشها را بپوش فعلا. چیزی شبیه دم پایی از در خانه ی همسایه انداخت جلوی پاهام. از خانه که می خواستم بزنم بیرون، چادر کرپ مشکی ام را برداشتم و انداختم روی سرم، رویم را سفت گرفتم و زدم بیرون. توی خواب هم از چادر پوشیدنم تعجب کردم ولی انگار که یک لباسی بود مثل بقیه. حتی اینقدر متعجب بودم که گفتم دفعه ی بعدی با فلانی با چادر بروم بیرون که حسابی حرصش درآد. خا