رد شدن به محتوای اصلی

خواب

خوابِ خانه ی قدیمی مامان بزرگ را می دیدم، و بچه ی دخترخاله ام، که ۳ سالش است. بچه دوتا چاقو گرفته بود دستش و من با تشر از دستش گرفتم. وقتی زد زیر گریه بغلش کردم و برایش قصه ی پسرکی را تعریف کردم که چاقو دستش بوده و دستش بریده. بچه باهام رفیق شد، و من بغلش کردم و با خودم بردمش به فضایی دیگر. اینکه می گویم فضایی دیگر واقعا یعنی حال و هوای خواب عوض شد. یک جایی بود در ارتفاع خیلی بالا، آبگیر مانندی. آبگیر که می گویم نه که یک حوض، به مساحت خیلی زیاد آبی که سبز می زد از دور، نه که از کثیفی، از زلالی و زیبایی منطقه. آب از یک جایی می ریخت پایین، تکه تکه آبشاری می ریخت پایین تا جایی که ما بودیم. و من چه گونه ارتفاع می گرفتم تا آن بالا نمی دانم. به بچه آب را نشان می دادم و می گفتم ببین چقدر قشنگه و فرود می آمدیم، انگار که چرخ و فلک سواریم.
ادامه ی خوابم، وارد  یک هواپیما شدم، یک هواپیمای کوچک. بیشتر اعضای خانواده بودند، اولش فقط برادر بزرگ و خانمش را می دیدم و بعد ها افراد دیگر.
وضعیت توی هواپیما خیلی خاص بود، از شیوه ی برخورد مهمانداران و خلبان ذخیره فهمیدم مشکلی پیش‌آمده و بعد از آن هواپیمای ما به آرامی، سعی می کرد از داخل یک ساختمان رد شود. ساختمان نیمه کاره ای بود که ما را دچار مشکل کرده بود. انگار که روی چرخهایش می رفت کوچکی هواپیما را از اینجا فهمیدم که تقریبا مماس یک دهنه از ساختمان پیش میرفت. داخل اتاق سکوت بود، همه در بهت فقط نگاه می کردیم، نزدیکهای آخر ساختمان شده بودیم، همه از شادی بالا و پایین پریدیم که از مخمصه نجات پیدا کردیم که آخر مسیر به بن بست خوردیم، این آخر طبقه زده بودند. دوربینی بیرون هواپیما وصل بود که از همه ی جهات فیلم می گرفت دو سه طبقه را نشان داد که روی زمین مصالح ساختمانی ریخته بود، دریلی که آنجا مانده بود خیلی توی ذهنم مانده. دوربین چرخید و از دیوار کناری رد شد، آن ور دیوار چای سازی روی زمین بود، چایی ای که معلوم بود خیلی وقت است مانده . دوربین باز هم پیش رفت و به کارگرهایی رسید که در حین کارگردن خشک شده اند. رنگهایشان رنگ گچ دیوار.
ما همه ترسیده بودیم، نمی فهمیدیم چه باید بکنیم پیاده شویم راه را باز کنیم؟ شاید مرگ در انتظارمان باشد.
سکانس بعدی ما پیاده شده بودیم، همه پخش شده بودند در تفحص این ساختمان بزرگ نیمه کاره. از بیرون صدای بازی بچه ها می آمد. شخصیت ها حالا جان گرفته بودند، مامان بزرگ بود، خاله مرضیه، مامان، خاله بتول. من شخصیت نگران خواب بودم، یکی از آنها. موقعیت کاملا ترسناک بود.
بیرون ساختمان چاه آبی بود که بوی خاصی داشت، شاید بوی عطر گل. و همچنان صدای بازی بچه ها می آمد و موسیقی ملایمی، انگار که صدای پیانویی که آرام نواخته شود یا شاید ارف بود، یادم نیست. صدای بچه ها ترسناک ترین قسمت خواب بود، من می ترسیدم و چند نفری کمی خیالشان راحت شده بود که اینجا آن قدرها هم متروک نیست. آب توی چاه آرام آرام بالا می آمد. من به آب نگاه می کردم و می ترسیدم. ناگهان من و یکی دیگه فریاد زدیم این آب سمی است، سوار هواپیما شوید. یکی گفت بچه ها اینجا هستند، صدایشان می آید وقتی آنها هستند نباید ترسید. ولی یکی خیلی هراسان به من گفت:"این بچه ها واقعی نیستن، بچه ها یه جور دام ان، من بچگی خودم رو بینشون دیدم." اشاره اش به دخترکی بود که لباس صورتی پوشیده بود. اینجا بود که همه فهمیدیم قضیه از چه قرار است، فریاد می زدیم همه سوار هواپیما، زود باشید.
که بچه ها وارد ساختمان شدند، دست هر کدامشان یک شاخه گل سرخ بود که به طرفمان می آمدند. درِگوش خاله ها و مامان بزرگ گفتم به بچه ها دست نزنید، فقط گلها را بگیرید. خودم هم گلی که بهم داده شد را از کاسبرگ گرفتم و روی زمین پرت کردم. اینجا همه چیز تند شد، همه می دویدند. بچه ها را پشت سرمان جا گذاشتیم و هر کس با کمترین وسیله ای که می توانست بردارد سوار هواپیما می شد. دخترِ خاله بتول آمد پیشم و گفت من امتحان دارم و باید زودتر بروم، با آقای فلانی که دارد جدا می رود می روم. خیلی عصبانی سرش داد زدم و گفتم مرده شور امتحانت رو ببرن و نگذاشتم که برود. بعدها فهمیدیم که آقای فلانی هیچوقت به خانه نرسیده بود. یکی از همراهانمان گفت من مسیر خودم را می خواهم بروم، تعدادی دینامیت برداشت، که پل را منفجر کند و خودش را نجات دهد.
ما مانده بودیم توی هواپیما. گروهی از همراهان در هنگام توقف سازه ی ساختمان را تخریب کرده بودن، جاهایی از آن را دینامیت کار گذاشته بودند، دینامیت ها منفجر شدند و هواپیما از بین خاکروبه ها بیرون آمد. همچنان که بالا می رفتیم، صدای موسیقی کمتر می شد، بچه ها روی زمین ایستاده بودند و رفتنمان را نگاه می کردند، غمگین بودند. هواپیما اوج گرفت، آبگیری که از چرخ و فلک می دیدم زیر پایم بود. و با آبشارهای کوچکی آبش به پایین ریخته می شد. کمی آن طرف تر زیر پل جاده، مردی دینامیت گذاشته بود، مردم به جرم خرابکاری دستگیرش کرده بودند و همانجا کشته شد و ما آرام اوج می گرفتیم.

دوازده تیرماه نود و دو









نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

حلزون از کوه فوجی بالا برو آرام آرام.

تصمیم گرفته‌ام یک ماه، مرتب اینجا را آپدیت کنم. اگر بگویم هرروز، شاید شدنی نباشد، اما دلم می‌خواهد مرتب بنویسم. راستش باید جایی باشد که آدم بتواند حرفهای دلش را بزند، قبل‌تر توی توییتر می‌شد. الان ولی همه‌چیز فرق کرده. توییتر پر شده از کاربران فیک، و واقعی‌های عصبی. فرقی نمی‌کند چند وقت بهش سر نزده باشی، یا هر روز توی اون شبکه اجتماعی کوفتی پلاس باشی. همیشه یک چیزی هست که آدمها سرش دعوا دارند. قبل‌ترها هم پر از سوژه بود، ولی همه اینقدر عصبانی و در آستانه‌ی انفجار نبودند. چیز عجیبی هم نیست. جامعه افسرده است، همه دلزده و خسته.  حدود دو ماه پیش بود که فروشگاه اینترنتیمو راه انداختم، پر از شور و شوق و شعف. احساس شروع کردن یک کار جدید، احساس تکون خوردن، از جا پاشدن. اما امروز، بعد از سه هفته دوری از فعالیت‌های مرتبط با کارم، نشسته‌ام پشت میز و لپ تاپ جلویم باز است. نگاهم خیره مانده به کنجی و گاه گاهی سرکی توی گوشی‌ام می‌کشم. هیجان اولیه رفته و ترس جایش را گرفته. ترس از شروع دوباره و ادامه دادن. تراپیستم معتقده کمال‌گراییه که نمی‌ذاره شروع کنم. ترس از شکست. این جوری می‌تونم خودم رو توجیه
خواب دیدم مادر بزرگم با کمر خمیده اش و یک لیوان شیر که مدتها بود به جای شام می خورد از در اتاق آمد تو. بهش گفتم مامان بزرگی سودابه اومده، می خواهید باهاش حرف بزنید؟ مامان بزرگم خیلی مبادی آداب بود، ولی خیلی رغبت نداشت با سودی صحبت کند. با این حال گوشی را گرفت کمی احوال پرسی کرد و بی توجه گوشی را گذاشت.  من که همیشه اورا می شناختم می دانستم این حرکتش عجیب است. بعد ناگهان مادربزرگم خیلی پیر شد، خیلی زیاد. نمی توانست از جایش بلند شود و دوخته شد به تخت.  رفتم توی اتاق کناری و با صدای بلند پیش مامانم گریه کردم که حال مامان بزرگی خیلی بده و من نگرانشم. وحشتناک از خواب پریدم، ساعت ۵ صبح بود. نیمه خواب آلود یادم افتاد که مادربزرگم دوسال پیش فوت کرده است. غم عجیبی روی دلم نشست. چشمهایم را بستم و رفتم.

پنجشنبه هیژده مهر.

یک چیزی توی سرم افتاده. حرف یکی دو ساعت نیست، یه چیزی بیشتر از اون. مثلا 24 ساعت اینا که چی‌ایم ما؟   از دیروز که برای اولین بار رفتم ورزشگاه آزادی، خیلی شیک و مجلسی و با بلیطی که (علی‌رغم هر کثافت‌کاری) خریده بودم انگار یه آدم دیگه شدم. خودم رفتم و یکی دیگه رو برگردوندم. این حس رو به صورت خیلی متفاوتی در تنها سفرم به اروپا تجربه کردم. دوروبرم رو نگاه کردم و آدمهای هم‌سن و سالی رو دیدم که در جای دیگری از جهان و با دغدغه‌های دیگری بزرگ شده‌اند و چقدر با ما متفاوتند.  و خوب منطقا حالم خیلی بد شد. لحظه لحظه‌ی بزرگ شدن خودم و هم‌سالانم -در مملکت ایده‌ئولوژیک مذهبی- رو در کنار سفیدهای چشم رنگیِ طبقه متوسط جامعه اروپایی مقایسه می‌کردم و از این حجم بگایی تحمیل شده بهمون پریشون بودم. رفتن به استادیوم برای دیدن فوتبال، همه‌ی آن احساسات را خیلی خیلی شدیدتر در من بیدار کرد. اگر بخواهم از اول تعریف کنم باید اینطور شروع کنم: سالها بود از محدوده‌ی ورزشگاه آزادی رد نشده بودم، از همان موقعی که ته اتوبان همت به سمت کرج باز شد. تا قبل از آن گه‌گداری از آنجا رد می‌شدم، تک تک فدراسیون‌ها و ادارات وابس